مادر

گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره ی من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
دیگر وبلاگم به نام چاخته (طاقچه) شعرهای محلی و فارسی خودم
+ نوشته شده در دوشنبه دوم آبان ۱۳۹۰ ساعت 7:16 توسط محمد تابناک
|